دانستنی ها

دانستنی های کامپیوتر/زندگی/جهان و ...

دانستنی ها

دانستنی های کامپیوتر/زندگی/جهان و ...

بیماران روانی را فراموش نکنید

سال‌های اول که خبرنگار حوادث می‌شوی مخصوصا که اگر حوزه فعالیتت جنایی باشد خواسته یا ناخواسته احساساتت با کار پیوند می‌خورد. در غم و شادی متهمان و شاکیان شریک می‌شوی، همزاد پنداری می‌کنی و این حس بیش از حد اسیرت می‌کند. گاهی بعضی از پرونده‌ها آن‌قدر ذهن‌ات را مشغول می‌کند و تو را به راهروی تودرتوی معمایی خود می‌برد که شاید ماه‌ها و شاید تا پایان سال و شروعی دوباره برای یک آغاز بخواهی از آنها حرف بزنی. امسال هم حوادث تلخ و شیرین با زندگی من عجین شد و برخی از آنها برای همیشه در گوشه ذهنم برای خود جا خوش کرد. یکی از این حوادث، سقوط هواپیما در حوالی مهرآباد بود.

ساعت 10 صبح نوزدهم مرداد امسال وقتی در حال رفتن به دادسرای جنایی بودم با پیامکی هولناک متوقف شدم: «دقایقی پیش یک هواپیما در فرودگاه مهرآباد سقوط کرد». با اطلاعاتی که به دست آوردم مشخص شد این سقوط چند بازمانده دارد که به علت وخامت حالشان در حال منتقل شدن به بیمارستان امام خمینی(ره) بودند. تغییر مسیر دادم تا قبل از شلوغ شدن اوضاع به بیمارستان برسم. هنوز عمق ماجرا را از نزدیک احساس نکرده بودم، اما با ورود به بخش اورژانس بیمارستان، فاجعه را لمس کردم. دو مرد و یک زن در حالی که به شدت سوخته بودند روی تخت بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بودند.

می‌گفتند دو تا از این‌ها زن و شوهر هستند و پسر دو ساله‌شان به بیمارستان دیگری منتقل شده است، پزشکان و پرستاران به تکاپو افتاده بودند و آن طرف سالن کم‌کم خبرنگاران و عکاسان وارد اورژانس می‌شدند. فضا شلوغ و مبهم شده بود. برای کنترل اوضاع باید لحظه‌ای از هیاهو خارج می‌شدم و این درست شروع خاطره‌ای بود که تلخی‌اش تا ابد در ذهنم حک شد. پشت در‌های بسته سالن اورژانس، زنان و مردان به امید پیدا کردن نام مسافر پروازشان در لیست نجات‌یافتگان با اشک می‌آمدند و با فریاد می‌رفتند. لیست اسامی آن‌قدر کوتاه بود که برای امیدواری فرصتی نصیب‌شان نمی‌کرد. هرلحظه بیمارستان با صدای اشک و فریاد می‌لرزید. چهره تک‌تک‌شان یادم هست، دختری که صدایش می‌لرزید و ناباورانه فهرست سه نفره اسامی را با بغض مرور می‌کرد هنوز ذهنم را اذیت می‌کند، خانواده‌ای که همزمان هفت نفر از اعضای خود را از دست داده بودند هنوز گوشه‌ای از دلم ضجه می‌زنند. امسال موقع سال تحویل، می‌دانم همه بازماندگان این سانحه با اشک و جای خالی عزیزانشان سال را تحویل خواهند کرد و این یعنی همذات پنداری یک خبرنگار حوادثی درست در بی‌تکرارترین لحظه سال.

امسال ملاقات با یک قاتل در آسایشگاه روانی هم به یکی از خاطرات ماندگارم در سال 93 تبدیل شد. در حالی که ناصر به‌دلیل توهمات و افسردگی سایکوتیک مادرزن برادرش را به قتل رسانده و با دستور قاضی و به تشخیص کمیسیون پزشکی تحت درمان در یک آسایشگاه قرار گرفته بود، ملاقات با او زوایای شیرینی از دنیای بیماران روانی را نصیبم کرد. آنها ساده و بی‌آلایشند، همانی هستند که می‌بینی، به یکدستی و سادگی لباس‌های آبی که تن‌شان بود.

در بینشان که راه می‌روی غرق می‌شوی در دنیای خیالاتشان. ناصر را روز دستگیری‌اش در دادسرا دیده بودم، پریشان بود و مبهم حرف می‌زد اما حالا بعد از چند ماه تحت درمان قرار گرفتن انگار حالش خیلی بهتر بود. حس نجات ناصر از زندان توهماتی که برای خودش ساخته بود من را به اندازه نجات یا بخشش قاتلی پای چوبه دار خوشحال کرد، آن‌قدر که در لحظه تحویل سال امسال جایی اختصاصی برای دعای عاقبت به خیری او خواهم گذاشت. با این حال باید گفت حال همه بیماران روانی خوب است، از همه مردم شهر هم بهتر! تنها در بازی مکعب زندگی سرگردانند و هیچ‌کس حرف‌هایشان را نمی‌شنود. دنیای کوچکشان از دنیای بزرگ ما خیلی بزرگ‌تر است، مهربانند و بی‌آزار. به دیدنشان بروید، روزنامه، مجله و سیگار ببرید. همه اینها روزی ساکنان شهر بودند، نگذاریم ارتباطشان با دنیای خارج از آسایشگاه قطع شود، اینها نمرده‌اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.