حدود 12 سال از زندگی مشترکم با علی گذشته بود و پسرمان تازه مدرسه میرفت.اول خیلی خوشحال بودم و بعد از اینکه پسرم را به مدرسه میبردم سریع به کارهای روزانهام میرسیدم. خانه را تمیز میکردم، غذا درست میکردم و بعد از آمدن آرمان (پسرم) به خانه، با او درس کار میکردم و... .
زندگی خیلی خوب پیش میرفت، ولی بعد از مدتی همه چیز برایم عادی شد. عادیتر از آنچه فکر میکردم. خسته شده بودم. دلم نمیخواست کار کنم. استراحت میخواستم یا شاید هم یک تغییر در روند زندگی. مدام از همه چیز ایراد میگرفتم و شوهرم هم این موضوع را فهمیده بود. او درک بالایی داشت و هر زمانی من بهانهگیری میکردم با صبر و حوصله من را آرام میکرد. یک روز که مانند همیشه آرمان را به مدرسه برده بودم با مادران دوستان آرمان پشت در مدرسه به درد دل نشستم و گفتم دلم میخواهد زندگیام تغییر داشته باشم. بین مادرانی که با آنها صحبت میکردم مرجان از همه بیشتر با من همدردی کرد.او زن مهربانی به نظر میرسید و البته خیلی هم شیک و مد روز بود. همیشه لباسهایش برند بود و من از او خوشم میآمد. او بعد از آنکه خوب به حرفهایم گوش کرد پیشنهاد داد یک ماهواره بخرم. گفت اینجوری حداقل صبح تا ظهر که آرمان به مدرسه میرود سرم با فیلمهای ماهواره گرم میشود و از مدهای روز هم باخبر خواهم شد.
شب که علی به خانه آمد حرف مرجان را به او منتقل کردم و علی هم هیچ مخالفتی نکرد. او فقط دوست داشت من و آرمان در زندگی راحت باشیم. فردای آن روز با یک ماهواره به خانه آمد. من هم که خیلی خوشحال بودم دیگر نمیدانستم چه باید بکنم. در اولین فرصت از مرجان پرسیدم کدام کانال فیلمهای خوب دارد. بعد از آن کارم شده بود صبح تا شب فیلم دیدن. کمتر به کارهایم میرسیدم. البته از آرمان و علی غافل نشده بودم ولی خب فیلمها را خیلی دوست داشتم. نمیتوانستم تا وقتی همه را کامل ندیدم به کارهایم برسم. بدجور معتاد شده بودم. در این مدت با مرجان هم در تماس بودم. او از من میخواست زمانی که به خرید یا مهمانی میرود با او بروم. من هم قبول میکردم. او زن خوش برخورد و مهربانی بود و از وقتگذرانی با او لذت میبردم. البته بعضی از رفتارهایش مثل سیگار کشیدنش هم اذیتم میکرد، ولی هر کسی مسئول کارهای خودش است و من زیاد به کارهایش اعتراض نمیکردم و فقط از لحظاتم لذت میبردم. بیرون رفتنهایم بیش از اندازه و مدل لباس پوشیدنم هم مانند مرجان شده بود و خودم از این موضوع خیلی راضی بودم.
یک روز علی گفت بهتر است رفت و آمدم را با مرجان کم کنم، او فکر میکرد رفتار او روی من خیلی تاثیر گذاشته ولی من خودم چیزی حس نمیکردم. وقتی مرجان از این موضوع باخبر شد، گفت بههیچوجه اجازه نده همسرت تو را کنترل کند. اگر یک بار دیگر از این حرفها زد با او برخورد کن. مگر عهد قجر است که مرد بخواهد زن را کنترل کند.
من هم
از آن به بعد حرفهای مرجان را آویزه گوشم کردم. به نظرم راست میگفت. من
نباید تحتکنترل علی باشم. البته در آن مدت اختلاف بین من و علی خیلی زیاد
شد. همیشه در خانهمان جنگ و دعوا بود. علی هم کمتر در خانه میماند و
بیشتر
خانه مادرش میرفت.
یک روز که طبق معمول علی خانه نبود مرجان با من تماس گرفت و گفت سریع آمادهشو میآیم دنبالت که با هم بیرون برویم.
سریع آماده شدم و مرجان دنبالم آمد و با هم به یک کافیشاپ دنج رفتیم. دم در به من گفت دو نفر در کافیشاپ منتظرمان هستند، اگر پایه باشی خیلی خوش میگذرد. من که از همهجا بیخبر بودم قبول کردم و داخل رفتیم. در آنجا دیدم دو مرد منتظرمان نشستهاند. یکی از آنها به محض دیدن مرجان از جا بلند شد و همانجا بود که فهمیدم منظور مرجان از حرفهای بیرون کافیشاپ چیست. عصبانیت خود را کنترل کردم و با مرجان دور میز نشستیم. مرجان با آن دو نفر خیلی صمیمی بود. من خیلی عصبانی بودم. چهره علی یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرفت. یکی از آن دو مرد خواست با من صمیمی شود. همان لحظه بود که از جا بلند شدم و به خانه رفتم. من شاید از زندگیم کمی خسته شده بودم ولی خانه و زندگیام را دوست داشتم. من علی را دوست داشتم. خیانت در قاموس من نمیگنجید. از آن پس دیگر جواب تلفنهای مرجان را نمیدادم. زندگی ام به روال عادی بازگشت. زود فهمیدم و توانستم زندگی مشترکم را نجات دهم.
حالا میفهمم که باید مشکلات را در خانه حل کرد و سفره دلم را هر جایی باز نکنم. شاید کار خانه خستهام کند، اما شرمنده شوهرم و بچهام نمیشوم.